حکايت اندر نکوهش غمازي و مذلت غمازان

يکي گفت با صوفيي در صفا
نداني فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، اي برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کساني که پيغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند
کسي قول دشمن نيارد به دوست
جز آن کس که در دشمني يار اوست
نيارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنيدن بلرزد تنم
تو دشمن تري کاوري بر دهان
که دشمن چنين گفت اندر نهان
سخن چين کند تازه جنگ قديم
به خشم آورد نيکمرد سليم
ازان همنشين تا تواني گريز
که مر فتنه خفته را گفت خيز
سيه چال و مرد اندر او بسته پاي
به از فتنه از جاي بردن به جاي
ميان دو تن جنگ چون آتش است
سخن چين بدبخت هيزم کش است