حکايت

مرا در نظاميه ادرار بود
شب و روز تلقين و تکرار بود
مر استاد را گفتم اي پر خرد
فلان يار بر من حسد مي برد
شنيد اين سخن پيشواي ادب
به تندي برآشفت و گفت اي عجب!
حسودي پسندت نيامد ز دوست
که معلوم کردت که غيبت نکوست؟
گر او راه دوزخ گرفت از خسي
از اين راه ديگر تو در وي رسي