حکايت

دوکس گرد ديدند و آشوب و جنگ
پراگنده نعلين و پرنده سنگ
يکي فتنه ديد از طرف بر شکست
يکي در ميان آمد و سر شکست
کسي خوشتر از خويشتن دار نيست
که با خوب و زشت کسش کار نيست
تو را ديده در سر نهادند و گوش
دهن جاي گفتار و دل جاي هوش
مگر بازداني نشيب از فراز
نگويي که اين کوته است، آن دراز