حکايت

يکي ناسزا گفت در وقت جنگ
گريبان دريدند وي را به چنگ
قفا خورده گريان وعريان نشست
جهانديده اي گفتش اي خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودي دهن
دريده نديدي چو گل پيرهن
سراسيمه گويد سخن بر گزاف
چو طنبور بي مغز بسيار لاف
نبيني که آتش زبان است و بس
به آبي توان کشتنش در نفس؟
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگويد نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداري مگوي
ورت هست خود فاش گردد به بوي
به سوگند گفتن که زر مغربي است
چه حاجت؟ محک خود بگويد که چيست