حکايت مرد کوته نظر و زن عالي همت

يکي طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بيچاره گفت اين سخن، پيش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابليس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزي رساند، تو چندين مسوز
نگارنده کودک اندر شکم
نويسنده عمر و روزي است هم
خداوندگاري که عبدي خريد
بدارد، فکيف آن که عبد آفريد
تو را نيست اين تکيه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
شنيدي که در روزگار قديم
شدي سنگ در دست ابدال سيم
نپنداري اين قول معقول نيست
چو راضي شدي سيم و سنگت يکي است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتي زرش پيش همت چه خاک
خبر ده به درويش سلطان پرست
که سلطان ز درويش مسکين ترست
گدا را کند يک درم سيم سير
فريدون به ملک عجم نيم سير
نگهباني ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
گدايي که بر خاطرش بند نيست
به از پادشاهي که خرسند نيست
بخسبند خوش روستايي و جفت
به ذوقي که سلطان در ايوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پينه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سيلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بيني توانگر سر از کبر مست
برو شکر يزدان کن اي تنگدست
نداري بحمدالله آن دسترس
که برخيزد از دستت آزار کس