حکايت در مذلت بسيار خوردن

چه آوردم از بصره داني عجب
حديثي که شيرين ترست از رطب
تني چند در خرقه راستان
گذشتيم بر طرف خرماستان
يکي در ميان معده انبار بود
از اين تنگ چشمي شکم خوار بود
ميان بست مسکين و شد بر درخت
وزان جا به گردن در افتاد سخت
رئيس ده آمد که اين را که کشت؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشيدش ز شاخ
بود تنگدل رودگاني فراخ
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبار بد عاقبت خورد و مرد
شکم بند دست است و زنجير پاي
شکم بنده نادر پرستد خداي
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پايش کشد مور کوچک شکم