حکايت

يکي را تب آمد ز صاحبدلان
کسي گفت شکر بخواه از فلان
بگفت اي پسر تلخي مردنم
به از جور روي ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روي از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پي هرچه دل خواهدت
که تمکين تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندي عزيزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوري
ز دوران بسي نامرادي بري
تنور شکم دم بدم تافتن
مصيبت بود روز نايافتن
به تنگي بريزاندت روي رنگ
چو وقت فراخي کني معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نيابد کشد بار غم
شکم بنده بسيار بيني خجل
شکم پيش من تنگ بهتر که دل