حکايت

سيهکاري از نردباني فتاد
شنيدم که هم در نفس جان بداد
پسر چند روزي گرستن گرفت
دگر با حريفان نشستن گرفت
به خواب اندرش ديد و پرسيد حال
که چون رستي از حشر و نشر و سؤال؟
بگفت اي پسر قصه بر من مخوان
به دوزخ در افتادم از نردبان
نکو سيرتي بي تکلف برون
به از نيک نامي خراب اندرون
به نزديک من شب رو راهزن
به از فاسق پارسا پيرهن
يکي بر در خلق رنج آزماي
چه مزدش دهد در قيامت خداي؟
ز عمرو اي پسر چشم اجرت مدار
چو در خانه زيد باشي به کار
نگويم تواند رسيدن به دوست
در اين ره جز آن کس که رويش در اوست
ره راست رو تا به منزل رسي
تو در ره نه اي، زين قبل واپسي
چو گاوي که عصار چشمش ببست
دوان تا به شب، شب همان جا که هست
کسي گر بتابد ز محراب روي
به کفرش گواهي دهند اهل کوي
تو هم پشت بر قبله اي در نماز
گرت در خدا نيست روي نياز
درختي که بيخش بود برقرار
بپرور، که روزي دهد ميوه بار
گرت بيخ اخلاص در بوم نيست
از اين بر کسي چون تو محروم نيست
هر آن کافگند تخم بر روي سنگ
جوي وقت دخلش نيايد به چنگ
منه آبروي ريا را محل
که اين آب در زير دارد وحل
چو در خفيه بد باشم و خاکسار
چه سود آب ناموس بر روي کار؟
به روي و ريا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا در تواني فروخت
چه دانند مردم که در جامه کيست؟
نويسنده داند که در نامه چيست
چه وزن آورد جايي انبان باد
که ميزان عدل است و ديوان داد؟
مرائي که چندين ورع مي نمود
بديدند و هيچش در انبان نبود
کنند ابره پاکيزه تر ز آستر
که اين در حجاب است و آن در نظر
بزرگان فراغ از نظر داشتند
ازان پرنيان آستر داشتند
ور آوازه خواهي در اقليم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش
ببازي نگفت اين سخن با يزيد
که از منکر ايمن ترم کز مريد
کساني که سلطان و شاهنشهند
سراسر گدايان اين درگهند
طمع در گدا، مرد معني نبست
نشايد گرفتن در افتاده دست
همان به گر آبستن گوهري
که همچون صدف سر به خود در بري
چو روي پرستيدنت در خداست
اگر جبرئيلت نبيند رواست
تو را پند سعدي بس است اي پسر
اگر گوش گيري چو پند پدر
گر امروز گفتار ما نشنوي
مبادا که فردا پشيمان شوي
از اين به نصيحتگري بايدت
ندانم پس از من چه پيش آيدت!