حکايت

شنيدم که نابالغي روزه داشت
به صد محنت آورد روزي به چاشت
به کتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر ديده بوسيد و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وي گذر کرد يک نيمه روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
بدل گفت اگر لقمه چندي خورم
چه داند پدر غيب يا مادرم؟
چو روي پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پيدا بسر برد صوم
که داند چو در بند حق نيستي
اگر بي وضو در نماز ايستي؟
پس اين پير ازان طفل نادان ترست
که از بهر مردم به طاعت درست
کليد در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاري دراز
اگر جز به حق مي رود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات