حکايت کرکس با زغن

چنين گفت پيش زغن کرکسي
که نبود ز من دوربين تر کسي
زغن گفت از اين در نشايد گذشت
بيا تا چه بيني بر اطراف دشت
شنيدم که مقدار يک روزه راه
بکرد از بلندي به پستي نگاه
چنين گفت ديدم گرت باورست
که يک دانه گندم به هامون برست
زغن را نماند از تعجب شکيب
ز بالا نهادند سر در نشيب
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد بر او پاي بندي دراز
ندانست ازان دانه بر خوردنش
که دهر افگند دام در گردنش
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر بار شاطر زند بر هدف
زغن گفت ازان دانه ديدن چه سود
چو بينايي دام خصمت نبود؟
شنيدم که مي گفت و گردن به بند
نباشد حذر با قدر سودمند
اجل چون به خونش برآورد دست
قضا چشم باريک بينش ببست
در آبي که پيدا نگردد کنار
غرور شناور نيايد به کار