حکايت مرد درويش و همسايه توانگر

بلند اختري نام او بختيار
قوي دستگه بود و سرمايه دار
به کوي گدايان درش خانه بود
زرش همچو گندم به پيمانه بود
چو درويش بيند توانگر بناز
دلش بيش سوزد به داغ نياز
زني جنگ پيوست با شوي خويش
شبانگه چو رفتش تهيدست، پيش
که کس چون تو بدبخت، درويش نيست
چو زنبور سرخت جز اين نيش نيست
بياموز مردي ز همسايگان
که آخر نيم قحبه رايگان
کسان را زر و سيم و ملک است و رخت
چرا همچو ايشان نه اي نيکبخت؟
برآورد صافي دل صوف پوش
چو طبل از تهيگاه خالي خروش
که من دست قدرت ندارم به هيچ
به سرپنجه دست قضا بر مپيچ
نکردند در دست من اختيار
که من خويشتن را کنم بختيار