حکايت لقمان حکيم

شنيدم که لقمان سيه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود
يکي بنده خويش پنداشتش
زبون ديد و در کار گل داشتش
جفا ديد و با جور و قهرش بساخت
به سالي سرايي ز بهرش بساخت
چو پيش آمدش بنده رفته باز
ز لقمانش آمد نهيبي فراز
به پايش در افتاد و پوزش نمود
بخنديد لقمان که پوزش چه سود؟
به سالي ز جورت جگر خون کنم
به يک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولي هم ببخشايم اي نيکمرد
که سود تو ما را زياني نکرد
تو آباد کردي شبستان خويش
مرا حکمت و معرفت گشت بيش
غلامي است در خيلم اي نيکبخت
که فرمايمش وقتها کار سخت
دگر ره نيازارمش سخت، دل
چو ياد آيدم سختي کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعيفان خرد
گر از حاکمان سختت آيد سخن
تو بر زيردستان درشتي مکن