حکايت خواجه نيکوکار و بنده نافرمان

بزرگي هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهيده اخلاق بود
از اين خفرقي موي کاليده اي
بدي، سر که در روي ماليده اي
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رويان شهر
مدامش به روي آب چشم سبل
دويدي ز بوي پياز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدي
چو پختند با خواجه زانو زدي
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردي آبش ندادي به دست
نه گفت اندر او کار کردي نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهي خار و خس در ره انداختي
گهي ماکيان در چه انداختي
ز سيماش وحشت فراز آمدي
نرفتي به کاري که باز آمدي
کسي گفت از اين بنده بد خصال
چه خواهي؟ ادب ، يا هنر، يا جمال؟
نيرزد وجودي بدين ناخوشي
که جورش پسندي و بارش کشي
منت بنده اي خوب و نيکو سير
بدست آرم، اين را به نخاس بر
وگر يک پشيز آورد سر مپيچ
گران است اگر راست خواهي به هيچ
شنيد اين سخن مرد نيکو نهاد
بخنديد کاي يار فرخ نژاد
به دست اين پسر طبع و خويش وليک
مرا زو طبيعت شود خوي نيک
چو زو کرده باشم تحمل بسي
توانم جفا بردن از هر کسي
تحمل چو زهرت نمايد نخست
ولي شهد گردد چو در طبع رست