حکايت عيسي (ع) و عابد و ناپارسا

شنيدستم که از راويان کلام
که در عهد عيسي عليه السلام
يکي زندگاني تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود
دليري سيه نامه اي سخت دل
ز ناپاکي ابليس در وي خجل
بسر برده ايام، بي حاصلي
نياسوده تا بوده از وي دلي
سرش خالي از عقل و پر ز احتشام
شکم فربه از لقمه هاي حرام
به ناراستي دامن آلوده اي
به ناداشتي دوده اندوده اي
به پايي چو بينندگان راست رو
نه گوشي چو مردم نصيحت شنو
چو سال بد از وي خلايق نفور
نمايان به هم چون مه نو ز دور
هوي و هوس خرمنش سوخته
جوي نيک نامي نيندوخته
سيه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جاي نبشتن نماند
گنهکار و خودراي و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست
شنيدم که عيسي درآمد ز دشت
به مقصوره عابدي برگذشت
بزير آمد از غرفه خلوت نشين
به پايش در افتاد سر بر زمين
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حيران در ايشان ز نور
تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درويش در دست سرمايه دار
خجل زير لب عذرخواهان به سوز
ز شبهاي در غفلت آورده روز
سرشک غم از ديده باران چو ميغ
که عمرم به غفلت گذشت اي دريغ!
برانداختم نقد عمر عزيز
به دست از نکويي نياورده چيز
چو من زنده هرگز مبادا کسي
که مرگش به از زندگاني بسي
برست آن که در عهد طفلي بمرد
که پيرانه سر شرمساري نبرد
گناهم ببخش اي جهان آفرين
که گر با من آيد فبس القرين
در اين گوشه نالان گنهکار پير
که فرياد حالم رس اي دستگير
نگون مانده از شرمساري سرش
روان آب حسرت به شيب و برش
وز آن نيمه عابد سري پر غرور
ترش کرده با فاسق ابرو ز دور
که اين مدبر اندر پي ماچراست؟
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن به آتش در افتاده اي
به باد هوي عمر بر داده اي
چه خير آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسيح و منش؟
چه بودي که زحمت ببردي ز پيش
به دوزخ برفتي پس کار خويش
همي رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن
خدايا تو با او مکن حشر من
در اين بود و وحي از جليل الصفات
درآمد به عيسي عليه الصلوة
که گر عالم است اين و گر وي جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ايام برگشته روز
بناليد بر من بزاري و سوز
به بيچارگي هر که آمد برم
نيندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وي عملهاي زشت
به انعام خويش آرمش در بهشت
وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وي بود هم نشست
بگو ننگ از او در قيامت مدار
که آن را به جنت برند اين به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر اين تکيه بر طاعت خويش کرد
ندانست در بارگاه غني
که بيچارگي به ز کبر و مني
کرا جامه پاک است و سيرت پليد
در دوزخش را نبايد کليد
بر اين آستان عجز و مسکينيت
به از طاعت و خويشتن بينيت
چو خود را ز نيکان شمردي بدي
نمي گنجد اندر خدايي خودي
اگر مردي از مردي خود مگوي
نه هر شهسواري بدر برد گوي
پياز آمد آن بي هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزي در اوست
از اين نوع طاعت نيايد بکار
برو عذر تقصير طاعت بيار
چه رند پريشان شوريده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
وليکن ميفزاي بر مصطفي
نخورد از عبادت بر آن بي خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از علاقلان يادگار
ز سعدي همين يک سخن ياددار
گنهکار انديشناک از خداي
به از پارساي عبادت نماي