حکايت بايزيد بسطامي

شنيدم که وقتي سحرگاه عيد
ز گرمابه آمد برون با يزيد
يکي طشت خاکسترش بي خبر
فرو ريختند از سرايي به سر
همي گفت شوليده دستار و موي
کف دست شکرانه مالان به روي
که اي نفس من در خور آتشم
به خاکستري روي درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بيني از خويشتن بين مخواه
بزرگي به ناموس و گفتار نيست
بلندي به دعوي و پندار نيست
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوي
بلنديت بايد بلندي مجوي
ز مغرور دنيا ره دين مجوي
خدا بيني از خويشتن بين مجوي
گرت جاه بايد مکن چون خسان
به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کي برد مردم هوشمند
که در سرگراني است قدر بلند؟
از اين نامورتر محلي مجوي
که خوانند خلقت پسنديده خوي
نه گر چون تويي بر تو کبر آورد
بزرگش نبيني به چشم خرد؟
تو نيز ار تکبر کني همچنان
نمايي، که پيشت تکبر کنان
چو استاده اي بر مقامي بلند
بر افتاده گر هوشمندي مخند
بسا ايستاده درآمد ز پاي
که افتادگانش گرفتند جاي
گرفتم که خود هستي از عيب پاک
تعنت مکن بر من عيب ناک
يکي حلقه کعبه دارد به دست
يکي در خراباتي افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراين را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بسته ست پيش