حکايت مجنون و صدق محبت او

به مجنون کسي گفت کاي نيک پي
چه بودت که ديگر نيايي به حي؟
مگر در سرت شور ليلي نماند
خيالت دگر گشت و ميلي نماند؟
چو بشنيد بيچاره بگريست زار
که اي خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلي دردمندست ريش
تو نيزم نمک بر جراحت مريش
نه دوري دليل صبوري بود
که بسيار دوري ضروري بود
بگفت اي وفادار فرخنده خوي
پيامي که داري به ليلي بگوي
بگفتا مبر نام من پيش دوست
که حيف است نام من آن جا که اوست