حکايت

طبيبي پري چهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از درد دلهاي ريشش خبر
نه از چشم بيمار خويشش خبر
حکايت کند دردمندي غريب
که خوش بود چندي سرم با طبيب
نمي خواستم تندرستي خويش
که ديگر نيايد طبيبم به پيش
بسا عقل زورآور چيردست
که سوداي عشقش کند زيردست
چو سودا خرد را بماليد گوش
نيارد دگر سر برآورد هوش