حکايت در صبر بر جفاي آن که از او صبر نتوان کرد

شکايت کند نوعروسي جوان
به پيري ز داماد نامهربان
که مپسند چندين که با اين پسر
به تلخي رود روزگارم بسر
کساني که با ما در اين منزلند
نبينم که چون من پريشان دلند
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گويي دو مغز و يکي پوستند
نديدم در اين مدت از شوي من
که باري بخنديد در روي من
شنيد اين سخن پير فرخنده فال
سخندان بود مرد ديرينه سال
يکي پاسخش داد شيرين و خوش
که گر خوبروي است بارش بکش
دريغ است روي از کسي تافتن
که ديگر نشايد چنو يافتن
چرا سرکشي زان که گر سرکشد
به حرف وجودت قلم درکشد؟
يکم روز بر بنده اي دل بسوخت
که مي گفت و فرماندهش مي فروخت
تو را بنده از من به افتد بسي
مرا چون تو ديگر نيفتد کسي