حکايت

شنيدم که پيري شبي زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
يکي هاتف انداخت در گوش پير
که بي حاصلي، رو سر خويش گير
بر اين در دعاي تو مقبول نيست
به خواري برو يا بزاري بايست
شب ديگر از ذکر و طاعت نخفت
مريدي ز حالش خبر يافت، گفت
چو ديدي کزان روي بسته ست در
به بي حاصلي سعي چندين مبر
به ديباجه بر اشک ياقوت فام
به حسرت بباريد و گفت اي غلام
به نوميدي آنگه بگرديدمي
از اين ره، که راهي دگر ديدمي
مپندار گر وي عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دري
چه غم گر شناسد در ديگري؟
شنيدم که راهم در اين کوي نيست
ولي هيچ راه دگر روي نيست
در اين بود سر بر زمين فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نيستش
که جز ما پناهي دگر نيستش