حکايت در فدا شدن اهل محبت و غنيمت شمردن

يکي تشنه مي گفت و جان مي سپرد
خنک نيکبختي که در آب مرد
بدو گفت نابالغي کاي عجب
چو مردي چه سيراب و چه خشک لب
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شيرينش در سر کنم؟
فتد تشنه در آبدان عميق
که داند که سيراب ميرد غريق
اگر عاشقي دامن او بگير
وگر گويدت جان بده، گو بگير
بهشت تن آساني آنگه خوري
که بر دوزخ نيستي بگذري
دل تخم کاران بود رنج کش
چو خرمن برآيد بخسبند خوش
در اين مجلس آن کس به کامي رسيد
که در دور آخر به جامي رسيد