سر آغاز

خوشا وقت شوريدگان غمش
اگر زخم بينند و گر مرهمش
گداياني از پادشاهي نفور
به اميدش اندر گدايي صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بينند دم در کشند
بلاي خمارست در عيش مل
سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبري که بر ياد اوست
که تلخي شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان يار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسيرش نخواهد رهايي زبند
شکارش نجويد خلاص از کمند
سلاطين عزلت، گدايان حي
منازل شناسان گم کرده پي
به سر وقتشان خلق کي ره برند
که چون آب حيوان به ظلمت درند؟
چو بيت المقدس درون پر قباب
رها کرده ديوار بيرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پيله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوي
لب از تشنگي خشک، برطرف جوي
نگويم که بر آب قادر نيند
که بر شاطي نيل مستسقيند