حکايت پدر بخيل و پسر لاابالي

يکي زهره خرج کردن نداشت
زرش بود و ياراي خوردن نداشت
نه خوردي، که خاطر بر آسايدش
نه دادي، که فردا بکار آيدش
شب و روز در بند زر بود و سيم
زر و سيم در بند مرد لئيم
بدانست روزي پسر در کمين
که ممسک کجا کرد زر در زمين
ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنيدم که سنگي در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقائي نکرد
به يک دستش آمد، به ديگر بخورد
کز اين کم زني بود ناپا کرو
کلاهش به بازار و ميزر گرو
نهاده پدر چنگ در ناي خويش
پسر چنگي و نايي آورده پيش
پدر زار و گريان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخنديد و گفت
زر از بهر خوردن بود اي پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزيزان خورند
زر اندر کف مرد دنيا پرست
هنوز اي برادر به سنگ اندرست
چو در زندگاني بدي با عيال
گرت مرگ خواهند، از ايشان منال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سير
که از بام پنجه گز افتي به زير
بخيل توانگر به دينار و سيم
طلسمي است بالاي گنجي مقيم
از آن سالها مي بماند زرش
که لرزد طلسمي چنين بر سرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگي گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پيش از آن کت خورد کرم گور
سخنهاي سعدي مثال است و پند
بکار آيدت گر شوي کار بند
دريغ است از اين روي برتافتن
کز اين روي دولت توان يافتن