حکايت

ز تاج ملک زاده اي در ملاخ
شبي لعلي افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تيره رنگ
چه داني که گوهر کدام است و سنگ؟
همه سنگها پاس دار اي پسر
که لعل از ميانش نباشد به در
در اوباش، پاکان شوريده رنگ
همان جاي تاريک و لعلند و سنگ
چو پاکيزه نفسان و صاحبدلان
بر آميختستند با جاهلان
به رغبت بکش بار هر جاهلي
که افتي به سر وقت صاحبدلي
کسي را که با دوستي سرخوش است
نبيني که چون بار دشمن کش است؟
بدرد چو گل جامه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار
غم جمله خور در هواي يکي
مراعات صد کن براي يکي
کسي را که نزديک ظنت بد اوست
چه داني که صاحب ولايت خود اوست؟
در معرفت بر کساني است باز
که درهاست بر روي ايشان فراز
بسا تلخ عيشان و تلخي چشان
که آيند در حله دامن کشان
ببوسي گرت عقل و تدبير هست
ملک زاده را در نواخانه دست
که روزي برون آيد از شهر بند
بلنديت بخشد چو گردد بلند
مسوزان درخت گل اندر خريف
که در نوبهارت نمايد ظريف