حکايت

يکي را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگرديد در قافله
ز هر خيمه پرسيد وهر سو شتافت
به تاريکي آن روشنايي بيافت
چو آمد بر مردم کاروان
شنيدم که مي گفت با ساروان
نداني که چون راه بردم به دوست!
هر آن کس که پيش آمدم گفتم اوست
از آن اهل دل در پي هرکسند
که باشد که روزي به مردي رسند
برند از براي دلي بارها
کشند از براي گلي خارها