حکايت

شنيدم که مغروري از کبر مست
در خانه بر روي سائل ببست
به کنجي درون رفت و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سينه سرد
شنيدش يکي مرد پوشيده چشم
بپرسيدش از موجب کين و خشم
فرو گفت و بگريست بر خاک کوي
جفائي کزان شخصش آمد به روي
بگفت اي فلان ترک آزار کن
يک امشب به نزد من افطار کن
به خلق و فريبش گريبان کشيد
به خانه در آوردش و خوان کشيد
بر آسود درويش روشن نهاد
بگفت ايزدت روشنايي دهاد
شب از نرگسش قطره چندي چکيد
سحر ديده بر کرد وعالم بديد
حکايت به شهر اندر افتاد و جوش
که آن بي بصر ديده بر کرد دوش
شنيد اين سخن خواجه سنگدل
که برگشت درويش از او تنگدل
بگفتا حکايت کن اي نيکبخت
که چون سهل شد بر تو اين کار سخت؟
که بر کردت اين شمع گيتي فروز؟
بگفت اي ستمگار برگشته روز
تو کوته نظر بودي و سست راي
که مشغول گشتي به جغد از هماي
به روي من اين در کسي کرد باز
که کردي تو بر روي او در، فراز
اگر بوسه بر خاک مردان زني
به مردي که پيش آيدت روشني
کساني که پوشيده چشم دلند
همانا کز اين توتيا غافلند
چو برگشته دولت ملامت شنيد
سر انگشت حسرت به دندان گزيد
که شهباز من صيد دام تو شد
مرا بود دولت به نام توشد
کسي چون بدست آورد جره باز
فرو برده چون موش دندان به آز؟
الا گر طلبکار اهل دلي
ز خدمت مکن يک زمان غافلي
خورش ده به گنجشک و کبک وحمام
که يک روزت افتد همايي به دام
چو هر گوشه تير نياز افگني
اميدست ناگه که صيدي زني
دري هم برآيد ز چندين صدف
ز صد چوبه آيد يکي بر هدف