حکايت

يکي را خري در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بيابان و باران و سرما و سيل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيل
همه شب در اين غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرين و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که اين بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنيد اين سخنهاي دور از صواب
نه صبر شنيدن، نه روي جواب
به چشم سياست در او بنگريست
که سوداي اين بر من از بهر چيست؟
يکي گفت شاها به تيغش بزن
ز روي زمين بيخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالي محل
خودش در بلا ديدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکين مرد
فرو خورد خشم سخنهاي سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستين
چه نيکو بود مهر در وقت کين
يکي گفتش اي پير بي عقل و هوش
عجب رستي از قتل، گفتا خموش
اگر من بناليدم از درد خويش
وي انعام فرمود در خورد خويش
بدي را بدي سهل باشد جزا
اگر مردي احسن الي من اسا