حکايت حاتم طائي و صفت جوانمردي او

شنيدم در ايام حاتم که بود
به خيل اندرش بادپايي چو دود
صبا سرعتي، رعد بانگ ادهمي
که بر برق پيشي گرفتي همي
به تگ ژاله مي ريخت بر کوه و دشت
تو گفتي مگر ابر نيسان گذشت
يکي سيل رفتار هامون نورد
که باد از پيش باز ماندي چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم
بگفتند برخي به سلطان روم
که همتاي او در کرم مرد نيست
چو اسبش به جولان و ناورد نيست
بيابان نوردي چو کشتي برآب
که بالاي سيرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنين گفت شاه
که دعوي خجالت بود بي گواه
من از حاتم آن اسب تازي نهاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وي شکوه مهي است
وگر رد کند بانگ طبل تهي است
رسولي هنرمند عالم به طي
روان کرد و ده مرد همراه وي
زمين مرده و ابر گريان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زنده رود
سماطي بيفگند و اسبي بکشت
به دامن شکر دادشان زر بمشت
شب آن جا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همي گفت و حاتم پريشان چو مست
به دندان ز حسرت همي کند دست
که اي بهره ور موبد نيک نام
چرا پيش از اينم نگفتي پيام؟
من آن باد رفتار دلدل شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سيل
نشايد شدن در چراگاه خيل
به نوعي دگر روي و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروت نديدم در آيين خويش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ريش
مرا نام بايد در اقليم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشريف و اسب
طبيعي است اخلاق نيکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طي
هزار آفرين گفت بر طبع وي
ز حاتم بدين نکته راضي مشو
از اين خوب تر ماجرايي شنو