حکايت در معني صيد کردن دلها به احسان

به ره در يکي پيشم آمد جوان
بتگ در پيش گوسفندي دوان
بدو گفتم اين ريسمان است و بند
که مي آرد اندر پيت گوسفند
سبک طوق و زنجير از او باز کرد
چپ و راست پوييدن آغاز کرد
هنوز از پيش تازيان مي دويد
که جو خورده بود از کف مرد وخويد
چو باز آمد از عيش و بازي بجاي
مرا ديد و گفت اي خداوند راي
نه اين ريسمان مي برد با منش
که احسان کمندي است در گردنش
به لطفي که ديده ست پيل دمان
نيارد همي حمله بر پيلبان
بدان را نوازش کن اي نيکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کندست دندان يوز
که مالد زبان بر پنيرش دو روز