حکايت

يکي سيرت نيکمردان شنو
اگر نيکبختي و مردانه رو
که شبلي ز حانوت گندم فروش
به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موري در آن غله ديد
که سرگشته هر گوشه اي مي دويد
ز رحمت بر او شب نيارست خفت
به مأواي خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد که اين مور ريش
پراگنده گردانم از جاي خويش
درون پراگندگان جمع دار
که جمعيتت باشد از روزگار
چه خوش گفت فردوسي پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
ميازار موري که دانه کش است
که جان دارد و جان شيرين خوش است
سياه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موري شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزي به پايش در افتي چو مور
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در پيش جمع
گرفتم ز تو ناتوان تر بسي است
تواناتر از تو هم آخر کسي است