حکايت کرم مردان صاحبدل

يکي را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود
که سفله خداوند هستي مباد
جوانمرد را تنگدستي مباد
کسي را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد
چو سيلاب ريزان که در کوهسار
نگيرد همي بر بلندي قرار
نه در خورد سرمايه کردي کرم
تنک مايه بودي از اين لاجرم
برش تنگدستي دو حرفي نبشت
که اي خوب فرجام نيکو سرشت
يکي دست گيرم به چندي درم
که چندي است تا من به زندان درم
به چشم اندرش قدر چيزي نبود
وليکن به دستش پشيزي نبود
به خصمان بندي فرستاد مرد
که اي نيک نامان آزاد مرد
بداريد چندي کف از دامنش
و گر مي گريزد ضمان بر منش
وزان جا به زنداني آمد که خيز
وز اين شهر تا پاي داري گريز
چو گنجشک در باز ديد از قفس
قرارش نماند اندر او يک نفس
چو باد صبا زان ميان سير کرد
نه سيري که بادش رسيدي به گرد
گرفتند حالي جوانمرد را
که حاصل کن اين سيم يا مرد را
به بيچارگي راه زندان گرفت
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
شنيدم که در حبس چندي بماند
نه شکوت نبشت و نه فرياد خواند
زمانها نياسود و شبها نخفت
بر او پارسايي گذر کرد و گفت:
نپندارمت مال مردم خوري
چه پيش آمدت تا به زندان دري؟
بگفت اي جليس مبارک نفس
نخوردم به حيلت گري مال کس
يکي ناتوان ديدم از بند ريش
خلاصش نديدم بجز بند خويش
نديدم به نزديک رايم پسند
من آسوده و ديگري پاي بند
بمرد آخر و نيک نامي ببرد
زهي زندگاني که نامش نمرد
تني زنده دل، خفته در زير گل
به از عالمي زنده مرده دل
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بميرد چه باک؟