حکايت

بزاريد وقتي زني پيش شوي
که ديگر مخر نان ز بقال کوي
به بازار گندم فروشان گراي
که اين جو فروش است گندم نماي
نه از مشتري کز ز حام مگس
به يک هفته رويش نديده ست کس
به دلداري آن مرد صاحب نياز
به زن گفت کاي روشنايي، بساز
به اميد ما کلبه اين جا گرفت
نه مردي بود نفع از او وا گرفت
ره نيکمردان آزاده گير
چو استاده اي دست افتاده گير
ببخشاي کانان که مرد حقند
خريدار دکان بي رونقند
جوانمرد اگر راست خواهي ولي است
کرم پيشه شاه مردان علي است