حکايت ممسک و فرزند ناخلف

يکي رفت و دينار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلي هوشيار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درويش خالي نبودي درش
مسافر به مهمان سراي اندرش
دل خويش و بيگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سيم و زر بند کرد
ملامت کني گفتش اي باد دست
به يک ره پريشان مکن هرچه هست
به سالي توان خرمن اندوختن
به يک دم نه مردي بود سوختن
چو در دست تنگي نداري شکيب
نگه دار وقت فراخي حسيب
به دختر چه خوش گفت بانوي ده
که روز نوا برگ سختي بنه
همه وقت بردار مشک و سبوي
که پيوسته در ده روان نيست جوي
به دنيا توان آخرت يافتن
به زر پنجه شير بر تافتن
اگر تنگدستي مرو پيش يار
وگر سيم داري بيا و بيار
اگر روي بر خاک پايش نهي
جوابت نگويد به دست تهي
خداوند زر برکند چشم ديو
به دام آورد صخر جني به ريو
تهي دست در خوبرويان مپيچ
که بي هيچ مردم نيرزند هيچ
به دست تهي بر نياد اميد
به زر برکني چشم ديو سپيد
به يک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسيب دشمن به انديشه باش
اگر هرچه يابي به کف برنهي
کفت وقت حاجت بماند تهي
گدايان به سعي تو هرگز قوي
نگردند، ترسم تو لاغر شوي
چو مناع خير اين حکايت بگفت
ز غيرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عيب جوي
بر آشفت و گفت اي پراگنده گوي
مرا دستگاهي که پيرامن است
پدر گفت ميراث جد من است
نه ايشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردندو بگذاشتند؟
به دستم نيفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به يغما برند
خور و پوش و بخشاي و راحت رسان
نگه مي چه داري ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب راي
فرو مايه ماند به حسرت بجاي
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بيرون ز فرمان تست
به دنيا تواني که عقبي خري
بخر، جان من، ورنه حسرت بري