حکايت ابراهيم عليه السلام

شنيدم که يک هفته ابن السبيل
نيامد به مهمان سراي خليل
ز فرخنده خويي نخوردي بگاه
مگر بينوايي در آيد ز راه
برون رفت و هر جانبي بنگريد
بر اطراف وادي نگه کرد و ديد
به تنها يکي در بيايان چو بيد
سر و مويش از برف پيري سپيد
به دلداريش مرحبايي بگفت
برسم کريمان صلايي بگفت
که اي چشمهاي مرا مردمک
يکي مردمي کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، عليه السلام
رقبيان مهمان سراي خليل
به عزت نشاندند پير ذليل
بفرمود و ترتيب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نيامد ز پيرش حديثي به سمع
چنين گفتش: اي پير ديرينه روز
چو پيران نمي بينمت صدق و سوز
نه شرط است وقتي که روزي خوري
که نام خداوند روزي بري؟
بگفتا نگيرم طريقي به دست
که نشنيدم از پير آذرپرست
بدانست پيغمبر نيک فال
که گبرست پير تبه بوده حال
بخواري براندش چو بيگانه ديد
که منکر بود پيش پاکان پليد
سروش آمد از کردگار جليل
به هيبت ملامت کنان کاي خليل
منش داده صد سال روزي و جان
تو را نفرت آمد از او يک زمان
گر او مي برد پيش آتش سجود
تو با پس چرا مي بري دست جود؟