گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روي عاقبت انديشي

چو شمشير پيکار برداشتي
نگه دار پنهان ره آشتي
که لشکر کشوفان مغفر شکاف
نهان صلح جستند و پيدا مصاف
دل مرد ميدان نهاني بجوي
که باشد که در پايت افتد چو گوي
چو سالاري از دشمن افتد به چنگ
به کشتن برش کرد بايد درنگ
که افتد کز اين نيمه هم سروري
بماند گرفتار در چنبري
اگر کشتي اين بندي ريش را
نبيني دگر بندي خويش را
نترسد که دورانش بندي کند
که بر بنديان زورمندي کند؟
کسي بنديان را بود دستگير
که خود بوده باشد به بندي اسير
اگر سرنهد بر خطت سروري
چو نيکش بداري، نهد ديگري
اگر خفيه ده دل بدست آوري
از آن به که صدره شبيخون بري