حکايت مأمون با کنيزک

چو دور خلافت به مأمون رسيد
يکي ماه پيکر کنيزک خريد
به چهر آفتابي، به تن گلبني
به عقل خردمند بازي کني
به خون عزيزان فرو برده چنگ
سر انگشتها کرده عناب رنگ
بر ابروي عابد فريبش خضاب
چو قوس قزح بود بر آفتاب
شب خلوت آن لعبت حور زاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم در وي عظيم
سرش خواست کردن چو جوزا دو نيم
بگفتا سر اينک به شمشير تيز
بينداز و با من مکن خفت و خيز
بگفت از که بر دل گزند آمدت؟
چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟
بگفت ار کشي ور شکافي سرم
ز بوي دهانت به رنج اندرم
کشد تير پيکار و تيغ ستم
به يک بار و بوي دهن دم به دم
شنيد اين سخن سرور نيکبخت
برآشفت نيک و برنجيد سخت
همه شب در اين فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت
طبيعت شناسان هر کشوري
سخن گفت با هر يک از هر دري
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوي چون غنچه شد
پري چهره را همنشين کرد و دوست
که اين عيب من گفت، يار من اوست
به نزد من آن کس نکوخواه تست
که گويد فلان خار در راه تست
به گمراه گفتن نکو مي روي
جفائي تمام است و جوري قوي
هر آنگه که عيبت نگويند پيش
هنرداني از جاهلي عيب خويش
مگو شهد شيرين شکر فايق است
کسي را که سقمونيا لايق است
چه خوش گفت يک روز دارو فروش:
شفا بايدت داروي تلخ نوش
اگر شربتي بايدت سودمند
ز سعدي ستان تلخ داروي پند
به پرويزن معرفت بيخته
به شهد عبارت برآميخته