حکايت

چو الپ ارسلان جان به جان بخش داد
پسر تاج شاهي به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جاي نشستن بد آماجگاه
چنين گفت ديوانه اي هوشيار
چو ديدش پسر روز ديگر سوار
زهي ملک و دوران سر در نشيب
پدر رفت و پاي پسر در رکيب
چنين است گرديدن روزگار
سبک سير و بدعهد و ناپايدار
چو ديرينه روزي سرآورد عهد
جوان دولتي سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بيگانه اي است
چو مطرب که هر روز در خانه اي است
نه لايق بود عيش با دلبري
که هر بامدادش بود شوهري
نکويي کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر ديگري دهخداست