حکايت قزل ارسلان با دانشمند

قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت
که گردن به الوند بر مي فراشت
نه انديشه از کس نه حاجت به هيچ
چو زلف عروسان رهش پيچ پيچ
چنان نادر افتاده در روضه اي
که بر لاجوردين طبق بيضه اي
شنيدم که مردي مبارک حضور
به نزديک شاه آمد از راه دور
حقايق شناسي، جهانديده اي
هنرمندي، آفاق گرديده اي؟
بزرگي، زبان آوري کاردان
حکيمي، سخنگوي بسياردان
قزل گفت چندين که گرديده اي
چنين جاي محکم دگر ديده اي؟
بخنديد کاين قلعه اي خرم است
وليکن نپندارمش محکم است
نه پيش از تو گردن کشان داشتند
دمي چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان ديگر برند
درخت اميد تو را برخورند؟
ز دوران ملک پدر ياد کن
دل از بند انديشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجي نشاند
که بر يک پشيزش تصرف نماند
چو نوميد ماند از همه چيز و کس
اميدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشيار دنيا خس است
که هر مدتي جاي ديگر کس است
چنين گفت شوريده اي در عجم
به کسري که اي وارث ملک جم
اگر ملک بر جم بماندي و بخت
تو را چون ميسر شدي تاج و تخت؟
اگر گنج قارون به چنگ آوري
نماند مگر آنچه بخشي، بري