حکايت عابد و استخوان پوسيده

شنيدم که يک بار در حله اي
سخن گفت با عابدي کله اي
که من فر فرماندهي داشتم
به سر بر کلاه مهي داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
گرفتم به بازوي دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم
که ناگه بخوردند کرمان سرم
بکن پنبه غفلت از گوش هوش
که از مردگان پندت آيد به گوش