حکايت ملک روم با دانشمند

شنيدم که بگريست سلطان روم
بر نيکمردي ز اهل علوم
که پايابم از دست دشمن نماند
جز اين قلعه در شهر با من نماند
بسي جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست يافت
سر دست مردي و جهدم بتافت
چه تدبير سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت اي برادر غم خويش خور
که از عمر بهتر شد و بيشتر
تو را اين قدر تا بماني بس است
چو رفتي جهان جاي ديگر کس است
اگر هوشمندست وگر بي خرد
غم او مخور کو غم خود خورد
مشقت نيرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشير و بگذاشتن
که را داني از خسروان عجم
ز عهد فريدون و ضحاک و جم
که در تخت و ملکش نيامد زوال؟
نماند بجز ملک ايزد تعال
که را جاودان ماندن اميد ماند
چو کس را نبيني که جاويد ماند؟
کرا سيم و زر ماند و گنج و مال
پس از وي به چندي شود پايمال
وزان کس که خيري بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگي کز او نام نيکو نماند
توان گفت با اهل دل کو نماند
الا تا درخت کرم پروري
گر اميدواري کز او بر خوري
کرم کن که فردا که ديوان نهند
منازل بمقدار احسان دهند
يکي را که سعي قدم پيشتر
به درگاه حق، منزلت بيشتر
يکي باز پس خاين و شرمسار
نيابد همي مزد ناکرده کار
بهل تا به دندان برد پشت دست
تنوري چنين گرم و نان درنبست
بداني گه غله برداشتن
که سستي بود تخم ناکاشتن