حکايت در معني شفقت

يکي از بزرگان اهل تميز
حکايت کند ز ابن عبدالعزيز
که بودش نگيني بر انگشتري
فرو مانده در قيمتش جوهري
به شب گفتي از جرم گيتي فروز
دري بود در روشنايي چو روز
قضا را درآمد يکي خشک سال
که شد بدر سيماي مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت نديد
خود آسوده بودن مروت نديد
چو بيند کسي زهر در کام خلق
کيش بگذرد آب نوشين به حلق
بفرمود و بفروختندش به سيم
که رحم آمدش بر غريب و يتيم
به يک هفته نقدش به تاراج داد
به درويش و مسکين و محتاج داد
فتادند در وي ملامت کنان
که ديگر به دستت نيايد چنان
شنيدم که مي گفت و باران دمع
فرو مي دويدش به عارض چو شمع
که زشت است پيرايه بر شهريار
دل شهري از ناتواني فگار
مرا شايد انگشتري بي نگين
نشايد دل خلقي اندوهگين
خنک آن که آسايش مرد و زن
گزيند بر آرايش خويشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادي خويش از غم ديگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سرير
نپندارم آسوده خسبد فقير
وگر زنده دارد شب دير تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله اين سيرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس ديگر نشان
نبيند مگر قامت مهوشان
يکي پنج بيتم خوش آمد به گوش
که در مجلسي مي سرودند دوش
مرا راحت از زندگي دوش بود
که آن ماهرويم در آغوش بود
مر او را چو ديدم سر از خواب مست
بدو گفتم اي سرو پيش تو پست
دمي نرگس از خواب نوشين بشوي
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوي
چه مي خسبي اي فتنه روزگار؟
بيا و مي لعل نوشين بيار
نگه کرد شوريده از خواب و گفت
مرا فتنه خواني و گويي مخفت
در ايام سلطان روشن نفس
نبيند دگر فتنه بيدار کس