سر آغاز

شنيدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنين گفت نوشيروان
که خاطر نگهدار درويش باش
نه در بند آسايش خويش باش
نياسايد اندر ديار تو کس
چو آسايش خويش جويي و بس
نيايد به نزديک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درويش محتاج دار
که شاه از رعيت بود تاجدار
رعيت چو بيخند و سلطان درخت
درخت، اي پسر، باشد از بيخ سخت
مکن تا تواني دل خلق ريش
وگر مي کني مي کني بيخ خويش
اگر جاده اي بايدت مستقيم
ره پارسايان اميدست و بيم
طبيعت شود مرد را بخردي
به اميد نيکي و بيم بدي
گر اين هر دو در پادشه يافتي
در اقليم و ملکش پنه يافتي
که بخشايش آرد بر اميدوار
به اميد بخشايش کردگار
گزند کسانش نيايد پسند
که ترسد که در ملکش آيد گزند
وگر در سرشت وي اين خوي نيست
در آن کشور آسودگي بوي نيست
اگر پاي بندي رضا پيش گير
وگر يک سواره سر خويش گير
فراخي در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بيني رعيت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس
ازان کو نترسد ز داور بترس
دگر کشور آباد بيند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
خرابي و بدنامي آيد ز جور
رسد پيش بين اين سخن را به غور
رعيت نشايد به بيداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان کن از بهر خويش
که مزدور خوشدل کند کار بيش
مروت نباشد بدي با کسي
کز او نيکويي ديده باشي بسي
شنيدم که خسرو به شيرويه گفت
در آن دم که چشمش زديدن بخفت
برآن باش تا هرچه نيت کني
نظر در صلاح رعيت کني
الا تا نپيچي سر از عدل و راي
که مردم ز دستت نپيچند پاي
گريزد رعيت ز بيدادگر
کند نام زشتش به گيتي سمر
بسي بر نيايد که بنياد خود
بکند آن که بنهاد بنياد بد
خرابي کند مرد شمشير زن
نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغي که بيوه زني برفروخت
بسي ديده باشي که شهري بسوخت
ازان بهره ورتر در آفاق نيست
که در ملکراني بانصاف زيست
چو نوبت رسد زين جهان غربتش
ترحم فرستند بر تربتش
بدو نيک مردم چو مي بگذرند
همان به که نامت به نيکي برند
خدا ترس را بر رعيت گمار
که معمار ملک است پرهيزگار
بد انديش تست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جويد در آزار خلق
رياست به دست کساني خطاست
که از دستشان دستها برخداست
نکو کار پرور نبيند بدي
چو بد پروري خصم خون خودي
مکافات موذي به مالش مکن
که بيخش برآورد بايد ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهي بايدش کند پوست
سر گرگ بايد هم اول بريد
نه چون گوسفندان مردم دريد
چه خوش گفت بازارگاني اسير
چو گردش گرفتند دزدان به تير
چو مردانگي آيد از رهزنان
چه مردان لشکر، چه خيل زنان
شهنشه که بازارگان را بخست
در خير بر شهر و لشکر ببست
کي آن جا دگر هوشمندان روند
چو آوازه رسم بد بشنوند؟
نکو بايدت نام و نيکو قبول
نکودار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر بجان پرورند
که نام نکويي به عالم برند
تبه گردد آن مملکت عن قريب
کز او خاطر آزرده آيد غريب
غريب آشنا باش و سياح دوست
که سياح جلاب نام نکوست
نکودار ضيف و مسافر عزيز
وز آسيبشان بر حذر باش نيز
ز بيگانه پرهيز کردن نکوست
که دشمن توان بود در زي دوست
قديمان خود را بيفزاي قدر
که هرگز نيايد ز پرورده غدر
چو خدمتگزاريت گردد کهن
حق ساليانش فرامش مکن
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست
شنيدم که شاپور دم در کشيد
چو خسرو به رسمش قلم درکشيد
چو شد حالش از بينوايي تباه
نبشت اين حکايت به نزديک شاه
چو بذل تو کردم جواني خويش
به هنگام پيري مرانم ز پيش
غريبي که پر فتنه باشد سرش
ميازار و بيرون کن از کشورش
تو گر خشم بروي نگيري رواست
که خود خوي بد دشمنش در قفاست
وگر پارسي باشدش زاد بوم
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آن جا امانش مده تا به چاشت
نشايد بلا بر دگر کس گماشت
که گويند برگشته باد آن زمين
کز او مردم آيند بيرون چنين
عمل گر دهي مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس
چو مفلس فرو برد گردن به دوش
از او بر نيايد دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
ببايد بر او ناظري بر گماشت
ور او نيز در ساخت با خاطرش
ز مشرف عمل بر کن و ناظرش
خدا ترس بايد امانت گزار
امين کز تو ترسد امينش مدار
امين بايد از داور انديشناک
نه از رفع ديوان و زجر و هلاک
بيفشان و بشمار و فارغ نشين
که از صد يکي را نبيني امين
دو همجنس ديرينه را هم قلم
نبايد فرستاد يک جا بهم
چه داني که همدست گردند و يار
يکي دزد باشد، يکي پرده دار
چو دزدان زهم باک دارند و بيم
رود در ميان کارواني سليم
يکي را که معزول کردي ز جاه
چو چندي برآيد ببخشش گناه
بر آوردن کام اميدوار
به از قيد بندي شکستن هزار
نويسنده را گر ستون عمل
بيفتد، نبرد طناب امل
به فرمانبران بر شه دادگر
پدروار خشم آورد بر پسر
گهش مي زند تا شود دردناک
گهي مي کند آبش از ديده پاک
چو نرمي کني خصم گردد دلير
وگر خشم گيري شوند از تو سير
درشتي و نرمي بهم در به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است
جوانمرد و خوش خوي و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نيامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن کز او نام نيکو بماند
نمرد آن که ماند پس از وي بجاي
پل و خاني و خان و مهمان سراي
هر آن کو نماند از پسش يادگار
درخت وجودش نياورد بار
وگر رفت و آثار خيرش نماند
نشايد پس مرگش الحمد خواند
چو خواهي که نامت بود جاودان
مکن نام نيک بزرگان نهان
همين نقش بر خوان پس از عهد خويش
که ديدي پس از عهد شاهان پيش
همين کام و ناز و طرب داشتند
به آخر برفتند و بگذاشتند
يکي نام نيکو ببرد از جهان
يکي رسم بد ماند از او جاودان
به سمع رضا مشنو ايذاي کس
وگر گفته آيد به غورش برس
گنهکار را عذر نسيان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده
گر آيد گنهکاري اندر پناه
نه شرط است کشتن به اول گناه
چو باري بگفتند و نشنيد پند
دگر گوش مالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نيايد بکار
درختي خبيث است بيخش برآر
چو خشم آيدت بر گناه کسي
تأمل کنش در عقوبت بسي
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشايد دگرباره بست