ابوبکر بن سعد بن زنگي

مرا طبع از اين نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
ولي نظم کردم به نام فلان
مگر باز گويند صاحبدلان
که سعدي که گوي بلاغت ربود
در ايام بوبکر بن سعد بود
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سيد به دوران نوشيروان
جهانبان دين پرور دادگر
نيامد چو بوبکر بعد از عمر
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، اي جهان
گر از فتنه آيد کسي در پناه
ندارد جز اين کشور آرامگاه
فطوبي لباب کبيت العتيق
حواليه من کل فج عميق
نديدم چنين گنج و ملک و سرير
که وقف است بر طفل و درويش و پير
نيامد برش دردناک غمي
که ننهاد بر خاطرش مرهمي
طلبکار خيرست و اميدوار
خدايا اميدي که دارد برآر
کله گوشه بر آسمان برين
هنوز از تواضع سرش بر زمين
گدا گر تواضع کند خوي اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست
اگر زيردستي بيفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست
نه ذکر جميلش نهان مي رود
که صيت کرم در جهان مي رود
چنويي خردمند فرخ نهاد
ندارد جهان تا جهان است، ياد
نبيني در ايام او رنجه اي
که نالد ز بيداد سرپنجه اي
کس اين رسم و ترتيب و آيين نديد
فريدون با آن شکوه، اين نديد
از آن پيش حق پايگاهش قوي است
که دست ضعيفان به جاهش قوي است
چنان سايه گسترده بر عالمي
که زالي نينديشد از رستمي
همه وقت مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان
در ايام عدل تو، اي شهريار
ندارد شکايت کس از روزگار
به عهد تو مي بينم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاريخ سعدي در ايام تست
که تا بر فلک ماه و خورشيد هست
در اين دفترت ذکر جاويد هست
ملوک ار نکو نامي اندوختند
ز پيشينگان سيرت آموختند
تو در سيرت پادشاهي خويش
سبق بردي از پادشاهان پيش
سکندر به ديوار رويين و سنگ
بکرد از جهان راه يأجوج تنگ
تو را سد يأجوج کفر از زرست
نه رويين چو ديوار اسکندرست
زبان آوري کاندر اين امن و داد
سپاست نگويد زبانش مباد
زهي بحر بخشايش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود
برون بينم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در اين تنگ ميدان کتاب
گر آن جمله را سعدي انشا کند
مگر دفتري ديگر املا کند
فروماندم از شکر چندين کرم
همان به که دست دعا، گسترم
جهانت به کام و فلک يار باد
جهان آفرينت نگهدار باد
بلند اخترت عالم افروخته
زوال اختر دشمنت سوخته
غم از گردش روزگارت مباد
وز انديشه بر دل غبارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمي
پريشان کند خاطر عالمي
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراگندگي دور باد
تنت باد پيوسته چون دين، درست
بدانديش را دل چو تدبير، سست
درونت به تاييد حق شاد باد
دل و دين و اقليمت آباد باد
جهان آفرين بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گويم فسانه ست و باد
همينت بس از کردگار مجيد
که توفيق خيرت بود بر مزيد
نرفت از جهان سعد زنگي بدرد
که چون تو خلف نامبردار کرد
عجب نيست اين فرع ازان اصل پاک
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک
خدايا بر آن تربت نامدار
به فضلت که باران رحمت ببار
گر از سعد زنگي مثل ماند و ياد
فلک ياور سعد بوبکر باد