شماره ٥١: شبي در خرقه رندآسا، گذر کردم به ميخانه

شبي در خرقه رندآسا، گذر کردم به ميخانه
ز عشرت مي پرستان را، منور بود کاشانه
ز خلوتگاه رباني، وثاقي در سراي دل
که تا قصر دماغ ايمن بود ز آواز بيگانه
چو ساقي در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگي گفتند کاول مرد فرزانه
به تندي گفتم آري من، شراب از مجلسي خوردم
که من پيرامن شمعش، نيارد بود پروانه
دلي کز عالم وحدت، سماع حق شنيدست او
به گوش همتش ديگر، کي آيد شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانند وز پيري سخن گفتم
مرا پيري خراباتي، جوابي داد مردانه
که نور عالم علوي، فرا هر روزني تابد
تو اندر صومعش ديدي و ما در کنج ميخانه
کسي کامد درين خلوت، به يکرنگي هويدا شد
چه پيري عابد زاهد، چه رند مست ديوانه
گشادند از درون جان در تحقيق سعدي را
چو اندر قفل گردون زد کليد صبح دندانه