شماره ٤٣: خداوندي چنين بخشنده داريم

خداوندي چنين بخشنده داريم
که با چندين گنه اميدواريم
که بگشايد دري کايزد ببندد
بيا تا هم بدين درگه بزاريم
خدايا گر بخواني ور براني
جز انعامت دري ديگر نداريم
سرافرازيم اگر بر بنده بخشي
وگرنه از گنه سر برنياريم
ز مشتي خاک ما را آفريدي
چگونه شکر اين نعمت گزاريم
تو بخشيدي روان و عقل و ايمان
وگرنه ما همان مشتي غباريم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزي به غفلت مي گذاريم
نگويم خدمت آورديم و طاعت
که از تقصير خدمت شرمساريم
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست نااميدي سر بخاريم
خداوندا به لطفت باصلاح آر
که مسکين و پريشان روزگاريم
ز درويشان کوي انگار ما را
گر از خاصان حضرت برکناريم
ندانم ديدنش را خود صفت چيست
جز اين را کز سماعش بيقراريم
شرابي در ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن مي در خماريم
چو عقل اندر نمي گنجيد سعدي
بيا تا سر به شيدايي برآريم