شماره ٦: حالم از شرح غمت افسانه ايست

حالم از شرح غمت افسانه ايست
چشمم از عکس رخت بتخانه ايست
هر کجا بدگوهري در عالمست
در کنار آنچنان دردانه ايست
بر اميد زلف چون زنجير تو
اي بسا عاقل که چون ديوانه ايست
گفتم او را اين چه زلف ( . . . )
گفت هان في الجمله در ( . . . )
از لبش يک نکته اي ( . . . )
وز خمش يک قطره اي پيمانه ايست
با فروغ آفتاب حسن او
شمع گردون کمتر از پروانه ايست
نازنينا رخ چه مي پوشي ز من
آخر اين مسکين کم از بيگانه ايست
از بت آزر حکايتها کنند
بت خود اينست از ( . . . )
دل نه جاي تست آخر چون کنم
در جهانم خود همين ويرانه ايست
اين نه دل خوانند کين ( . . . )
اين نه عشق است از ( . . . )