شماره ٦١٧: نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني

نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني
که به دوستان يک دل سر دست برفشاني
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گويي تو بدين شکردهاني
نفسي بيا و بنشين سخني بگو و بشنو
که به تشنگي بمردم بر آب زندگاني
غم دل به کس نگويم که بگفت رنگ رويم
تو به صورتم نگه کن که سرايرم بداني
عجبت نيايد از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشاني
دل عارفان ببردند و قرار پارسايان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معاني
نه خلاف عهد کردم که حديث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در ميان جاني
اگرت به هر که دنيا بدهند حيف باشد
و گرت به هر چه عقبي بخرند رايگاني
تو نظير من ببيني و بديل من بگيري
عوض تو من نيابم که به هيچ کس نماني
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگويم
که هنوز پيش ذکرت خجلم ز بي زباني
مده اي رفيق پندم که نظر بر او فکندم
تو ميان ما نداني که چه مي رود نهاني
مزن اي عدو به تيرم که بدين قدر نميرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگاني
بت من چه جاي ليلي که بريخت خون مجنون
اگر اين قمر ببيني دگر آن سمر نخواني
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني