شماره ٦١٣: ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني

ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
دودم به سر برآمد زين آتش نهاني
شيراز در نبسته ست از کاروان وليکن
ما را نمي گشايند از قيد مهرباني
اشتر که اختيارش در دست خود نباشد
مي بايدش کشيدن باري به ناتواني
خون هزار وامق خوردي به دلفريبي
دست از هزار عذرا بردي به دلستاني
صورت نگار چيني بي خويشتن بماند
گر صورتت ببيند سر تا به سر معاني
اي بر در سرايت غوغاي عشقبازان
همچون بر آب شيرين آشوب کارواني
تو فارغي و عشقت بازيچه مي نمايد
تا خرمنت نسوزد تشويش ما نداني
مي گفتمت که جاني ديگر دريغم آيد
گر جوهري به از جان ممکن بود تو آني
سروي چو در سماعي بدري چو در حديثي
صبحي چو در کناري شمعي چو در مياني
اول چنين نبودي باري حقيقتي شد
دي حظ نفس بودي امروز قوت جاني
شهر آن توست و شاهي فرماي هر چه خواهي
گر بي عمل ببخشي ور بي گنه براني
روي اميد سعدي بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد يا غايه الاماني