شماره ٦١١: بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستاني

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستاني
به غلغل در سماع آيند هر مرغي به دستاني
دم عيسيست پنداري نسيم باد نوروزي
که خاک مرده بازآيد در او روحي و ريحاني
به جولان و خراميدن درآمد سرو بستاني
تو نيز اي سرو روحاني بکن يک بار جولاني
به هر کويي پري رويي به چوگان مي زند گويي
تو خود گوي زنخ داري بساز از زلف چوگاني
به چندين حيلت و حکمت که گوي از همگنان بردم
به چوگانم نمي افتد چنين گوي زنخداني
بيار اي باغبان سروي به بالاي دلارامم
که باري من نديدستم چنين گل در گلستاني
تو آهوچشم نگذاري مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بياباني
کمال حسن رويت را صفت کردن نمي دانم
که حيران باز مي مانم چه داند گفت حيراني
وصال توست اگر دل را مرادي هست و مطلوبي
کنار توست اگر غم را کناري هست و پاياني
طبيب از من به جان آمد که سعدي قصه کوته کن
که دردت را نمي دانم برون از صبر درماني