شماره ٦٠٧: من چرا دل به تو دادم که دلم مي شکني

من چرا دل به تو دادم که دلم مي شکني
يا چه کردم که نگه باز به من مي نکني
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حريفان که تو منظور مني
ديگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدني
تو همايي و من خسته بيچاره گداي
پادشاهي کنم ار سايه به من برفکني
بنده وارت به سلام آيم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهي مي رسدت کبر و مني
مرد راضيست که در پاي تو افتد چون گوي
تا بدان ساعد سيمينش به چوگان بزني
مست بي خويشتن از خمر ظلومست و جهول
مستي از عشق نکو باشد و بي خويشتني
تو بدين نعت و صفت گر بخرامي در باغ
باغبان بيند و گويد که تو سرو چمني
من بر از شاخ اميدت نتوانم خوردن
غالب الظن و يقينم که تو بيخم بکني
خوان درويش به شيريني و چربي بخورند
سعديا چرب زباني کن و شيرين سخني