شماره ٦٠٤: زنده بي دوست خفته در وطني

زنده بي دوست خفته در وطني
مثل مرده ايست در کفني
عيش را بي تو عيش نتوان گفت
چه بود بي وجود روح تني
تا صبا مي رود به بستان ها
چون تو سروي نيافت در چمني
و آفتابي خلاف امکان ست
که برآيد ز جيب پيرهني
وان شکن برشکن قبايل زلف
که بلاييست زير هر شکني
بر سر کوي عشق بازاريست
که نيارد هزار جان ثمني
جاي آنست اگر ببخشايي
که نبيني فقيرتر ز مني
هفت کشور نمي کنند امروز
بي مقالات سعدي انجمني
از دو بيرون نه يا دلت سنگيست
يا به گوشت نمي رسد سخني